يار در خانه

ماهزاده اميري
Zohrehstar2000@yahoo.com

يار در خانه


ماهزاده اميری

ديشب را اتاق دو قلوها گذراند . هر وقت بگو مگويی داشتند آنجا می خوابيد . تمام شب بيدار ماند . دعوايی نبود . قبل از حرفهای اقبال سرحال بود. مهمان داشتند . برادر اقبال و زنش . شام خورده بودند. ميوه آورد و چای. حرف تو حرف آمد.و بازگفت خاطره های دور.اقبال خاطره ای تعريف کردکه خيلی هم به حافظه اش مطمئن نبود. او دلش خواست بيشتر بداند. تکان خورده بود. کنجکاويش را پنهان کرد.برادراقبال چشمک زد. خنديد رو به اوکه نگاهش گيج به اقبال مانده بود. اقبال گفت :
- بدجنسی نکن ديگه نديدمش. جون داداش
صبح خسته بود وکوفته . نمی توانست به صورت اقبال نگاه کند. حسی درش بيدار شده بود ا.ز ترس و ترديد که سر در گمش می کرد. شب چند بار خواست برود و بپرسد ازش . تا دم اتاق خوابشان رقته و.برگشنه بود. تقلا می کرد خونسرد و عادی رفتار کند . نمي توانست. اقبال که کنجکاو شد سرما خوردگی رابهانه آورد. حتما آنژين شده باز. سرکار نمی رفت امروز .اقبال مرخصی اش را رد می کرد.رئيس اداره است.ده سال پيش که تازه آمده بود به نظر او خشک وگنده دماغ رسيد. بله سفره عقد را با ترديد گفته بود. بعد نا پی برد که افبا ل خيلی تودار وکم حرف است. اول موضوع خواستگاری را جدی نگرفت . سخت گير بودومردد. سي و دو ساله ميشد.پدر ومادرش پيرشده بودند. ته تغاریبود به مادرش جريان اقبال را گفته بود كه بداند هنوز خواستگارهای خوبی دارد .شب همه ی خانواده جمع شدند دوره اش کردندخواهرش گفته بود عشق بعد از ازدواج می آيد .يک سال بعد سرش گرم شد با دوقلو ها. بيقرار منتظر ماند دوقلو ها با اقبال بروند . نخ سيگا ری از بسته ای که در گنجه قايم می کرد برداشت . پشت ميز اشپزخانه نشست . ظرف کره نيم خورده را پس زد زير سيگاری را گذاشت . زير سطح شيشه آن پروانه ای پهن شده بود . نصف سيگار را دود کرد . معده اش سوخت . صبحا نه نخورده بود . رفت دراز کشيد روی کاناپه که گود و فرو رفته. از منزل مادرش علارغم مخالفت اقبال همراهش آورد. هم سن سال خورش بود. با بقيه اسباب اساسيه منزل جور نبود. گذاشتش کنج راهرويي که به در پشتی خاته می خورد . پاهايش را جمع کرد توی شکمش . شايد اشتباه شنيده يا موردی مشابه بوده . چرا اقبال حرفي نزده تا حالا .چرا خودش چيزی نگفته. سعی کرده بگويد. شک برش داشته بود بعدها . تمام اين سالها با ديدن کوچکتر ين شباهت درهرکسی قلبش کوبيده. نديده بودش درست اما فکر می کرد اگر دوباره ببيندش می شناسد. نشناخت . شايد نبوده پس . حس کرد کلا ه سرش رفته و خيانتی به اوشده . سرش درد گرفت. بلند شد. مسکنی خورد. به اتاق خواب رفت آلبوم های قديمی را در آورد. به عکسها نگاه سريعی انداخت . برگشت روی کاناپه اش. همه چيز مثل خواب بود. شايد فقط خواب ديده بود. خوابی که تکرار می شدتما م اين سالها . قطاری درمه می رفت. کسی از پنجره واگنی خم شده بود . صورتش را نمی ديد . تقلا می کرد. صدايش بزند نامی را فراموش کرده بود. مسافری که می رفت عزيزترين کس او بود. صدای سوت کش دار قطارمي پيچيد و دور و دورتر مي شد. صبح با زنگ ساعت کوک شده ای می پريد. دلش نمي خواست پا شوداز جا. حس وحالی دو بار ه اورا می برد به زمانی که پدر رساندش ايستگاه . بهمن ماه بودو او هيجده ساله . عمه در شهری دور زندگی می کرد بيمار شده بود و پرستاری مي خواست. توی کوپه حس کرد تب دارد. زود زود سرما می خورد.دنباله داستانی رامی خواند . صفحه ای که زن و دانشجو پنهانی همديگر را می ديدند. به شنيدن همهمه مسافرهايی که تو راهرو جمع شده بودند سر بلند کرد. قطار ايستاده بود. از شيشيه بيرون را نگاه کرد. چيزی ندبد. مه غليظ بود و سنگين . شنيد که کوه جلوتر ريزش کرده. کتاب را باز کرد . دانشجو از زن سير شد . زن با مرد خوش تيپ ديگری در محل فروش دام آشنا شد. اعتراض مسافرها بالا گرفت. ساعتی بعد به همه يکی يک کنسرو و بسته ای بسکويت دادند. نزديکترين شهرکيلومترها دور بود. کم کم تبش بالا می رفت. در واگن ها را باز کرده بودند. عده ای بيرون آتش روشن کردند. داغ بود. رفت پايين و لغزيد در غلظت مه . سرگيجه داشت. اشباحی در حال رفت و آمد می ديد. استخوانهايش کوفته بود. حس می کرد گم شده. با زانو های لرزان جلوتر رفت. درختی تشخيص داد. نشست به تنه اش تکيه زد. چشمانش را بست . سروصدای مسافران زمزمه های گنگی بودکه آرام محو می شد. رویمنافذ پوستش ذره های مه با عرق سردی قاطی می شد . حس می کرد شناور بر سطحی از توده های سرد و داغ می گذرد. نمی دانست ابديتی بر او رفته يا لحظه ای . چشم باز کرد. طرح مه زده اندامی روبرويش بود. گرمی صدايی از لا يه مه گذشت. بغضی از خشکی گلويش سريد .گونه اش خيس شد.
<< حالتون خوب نيس ؟>>
نفهميد کجاست. شانه هايش گرم و سنگين شد. آستين کتی روی زانويش افتاد.
<< می تونی بلند شين ؟ واگن چندمين؟>>
نمی توانست و نمی خواست بلند شود. رخوتی تبناک کلمات را نامفهوم می کرد. خيلی نزديک بود صدا . سمت چپ شانه اش . سرخماند و تکيه دادبه آن سمت. بيهوش شده بودشايد. نمی دانست چه مدت . دستی آرام روی موهايش لغزيد و سرش را نگه داشت.
<< ديگه بايد سوار شيم >>
پنجه هاي يخ زده او در کف گرم دستی باز شد. ستونی که نگه داشته بودش راه رفتن را آسان می کرد. ايستاد پشت سر مسافرهايی که سوارمی شدند . سبک شده بود . کت را ز شانه کشيد رو به شبحی که در پرده مه با او آمده بود. از پله های واگن بالا رفت . ايستاد سر برگرداند .کسی نبود . فردا غروب قطار به مقصد رسيد . آخرين مسافر او بود که از در خروجی گذشت. نفهميد کت کدام مسافر رفته شانه هايش را گرم کرده بود. حالا هم مطمئن نبود. از روی کاناپه پا شد . در رو به حياط را باز کرد. به قاب آن تکيه زد . نمی توانست باور کند نه سال تمام شانه به شانه آن مسافر خوابيده است.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30178< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي